نکو نویس

بدک نیست

نکو نویس

بدک نیست

ستایش عشق

 

 

 باده از دست رقیبم ، تودگر نوش مکن                               

با رقیبم  تو چنین دست در آغوش مکن                            

 

 

برتو عیب است ، مشو ساقی بزم دگران         

خون دل می خورم وخون مرا نوش مکن        

 

 

روی چون ماه به این کهنه حریفان منمای                             

لاجرم  فتنه ازآن    مست  بنا  گوش مکن                              

 

 

گرکسی  می  خورد  وذکر لبت را گوید        

دامن ازوی بکش وبر سخنش گوش مکن      

 

 

یار مایی   و  چراغ  دل  و  تاج سر ما                          

عهد و پیمان مگسل ، عشق فراموش مکن                        

 

 

راه خود گیر ، نگارین ، به کنارش تو نمان           

  دیده   را خاک  ره  نرگس  جادوش  مکن           

 

Image hosting by TinyPic

 

وقتی که تنگ غروب بارون به شیشه میزنه      هـمه غصه های دنیا توی سینهء منه

 

  توی قطره های بارون میشکنه بغض صدام     دیگه غیر از یه دونه پنجره هیچی نمیخوام

 

  پشت این پنجره میشینم و آواز میخونم               منتظر واسه رسیدنت تو بارون میمونم

 

  زیر بارون انتظارت رنگ تازه ای داره               منم عاشق ترم انگار وقتی بارون میباره

 

  بعضی وقتا که میای سر روی شونم میذاری        تموم غصه ها رو از دل من بر میداری

 

 اما این فقط یه خوابه خواب پشت پنجره              وقت بیداری بازم غم میشینه تو حنجره

............................................................................................................................

................................................................................................................................

............................................................................................................................

 

 

Hosted by FreeImageHosting.net Free Image Hosting Service
 
 
 
 

 

       A voyaging ship was wrecked during a storm at sea and only two of the men on it were able to swim to a small, desert like island.

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و به جزیره کوچکی شنا کنند.

The two survivors,not knowing what else to do, agreed that they had no other recourse but to pray to God. However, to find out whose prayer was more powerful, they agreed to divide the territory between them and stay on opposite
sides of the island.

دو نجات یافته نمی دانستند چه کاری باید کنند اما هردو موافق بودند که چاره ای جز دعا کردن ندارند. به هر حال برای اینکه بفهمند که کدام یک از آنها نزد خدا محبوبترند و دعای کدام یک مستجاب می شود آنها تصمیم گرفتند تا آن سرزمین را به دوقسمت تقسیم کنند و هر کدام در یک بخش درست در خلاف یکدیگر مانند.

The first thing they prayed for was food. The next morning, the first man saw a fruit-bearing tree on his side of the land, and he was able to eat its fruit. The other man's parcel of land remained barren.

نخستین چیزی که آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را که بر روی درختی روییده بود در آن قسمتی که او اقامت می کرد دید و مرد می تونست اونو بخوره. اما سرزمین مرد دوم زمین لم یزرع بود.

After a week, the first man was lonely and he decided to pray for a wife. The next day, another ship was wrecked, and the only survivor was a woman who swam to his side of the land. On the other side of the island, there was nothing.

هفته بعد مرد اول تنها بود و تصمیم گرفت که از خدا طلب یک همسر کند. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به بخشی که آن مرد قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هیچ چیز نداشت.

Soon the first man prayed for a house, clothes, more food. The next day, like magic, all of these were given to him. However, the second man still had nothing.

بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.

Finally, the first man prayed for a ship, so that he and his wife could leave the island. In the morning, he found a ship docked at his side of the island. The first man boarded the ship with his wife and decided to leave the second man on the island.

سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در سمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود را یافت. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت مرد دوم را در جزیره ترک کند.

He considered the other man unworthy to receive God's blessings, since none of his prayers had been answered.

او فکر کرد که مرد دیگر شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست. از آنجاییکه هیچ کدام از درخواستهای او از پروردگار پاسخ داده نشده بود.

As the ship was about to leave, the first man heard a voice from heaven booming, "Why are you leaving your companion on the island?"

هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول صدایی غرش وار از آسمانها شنید :" چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟"

"My blessings are mine alone, since I was the one who prayed for them," the first man answered. "His prayers were all unanswered and so he does not deserve anything."

مرد اول پاسخ داد "نعمتهای تنها برای خودم هست چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست "

"You are mistaken!" the voice rebuked him. "He had only one prayer, which I answered. If not for that, you would not have received any of my blessings."

آن صدا مرد را سر زنش کرد :"تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی"

"Tell me," the first man asked the voice, "What did he pray for that I should owe him anything?"

مرد از آن صدا پرسید " به من بگو که او چه دعایی کرد که من باید بدهکارش باشم؟"

"He prayed that all your prayers be answered."

" او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود"

For all we know, our blessings are not the fruits of our prayers alone,
but those of another praying for us.

Be Happy

ما هممون می دونیم که نعمتهای ما تنها میوه هایی نیست که برایش دعا می کنیم بلکه اونها دعاهایی دیگران هست

برای ما.

 

 

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

.....................................................................................................................................................................................

دنیا که شروع شد زنجیر نداشت،خدا دنیای بی زنجیر آفرید.

آدم بود که زنجیر را ساخت،شیطان کمکش کرد.

دل،زنجیر شد، زن ، زنجیر شد.

دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری!!!

خدا دنیا را بی زنجیر می خواست.نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.

امتحان آدم همین جا بود.دستهای شیطان از زنجیر پر بود.

خدا گفت:زنجیر هایتان را پاره کنید.شاید نام زنجیر شما عشق است.

یک نفر زنجیر هایش را پاره کرد.نامش را مجنون گذاشتند.

مجنون دیوانه بود و نه زنجیری.

این نام را شیطان بر او گذاشت.شیطان آدم را در زنجیر می خواست.

لیلی،مجنون را بی زنجیر می خواست.

لیلی می دانست خدا چه می خواهد.لیلی کمک کرد

تا مجنون زنجیرش را پاره کند.لیلی زنجیر نبود.

لیلی نمی خواست زنجیر باشد. لیلی ماند.

 

"زیرا لیلی نام دیگر آزادی است."

 

ساناز

 

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

.....................................................................................................................................................................................

 

 آنروز که نقاش خیال
روی پیشانی
ما نقش کابوس زمان را می ریخت
رنگ مهتاب نبود
رنگ شب بود و سکوت
که گره های ترک خورده ی عشق
روی تابوت زمان نقش شدند
نتوانستم من باز کنم
چون مرا در قفس دیگری از عشق بیانداخت به دام
و تو آزاد و رها در تپش پنجره ها غرق شدی
رنگ تقصیر نداشت
دست خلاق هنر مند جهان
قصه ی ما را با هم
روی یک بوم کشید

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد